گفتگوي دوستانه و صميمي محمد رضا، عليرضا و ديگر دوستانشون!
-محمد رضا به همراه دوستاش نشسته و در مورد تاريخ و حوادث تاريخ گفتگو مي کردند، ذهن محمد رضا کشيده مي شد به دوران حکومت آقا امير المومنين (ع)، چراکه به گفته خودش کلافه مي شد، نمي تونست براي خودش حل بکنه و ...!
تا اينکه يک دفعه صداي آرام و مکرر عليرضا که با دستش تکاني به اون داد! محمد رضا، محمد رضا، ....! او را به جمع باز گرداند.
- عليرضا: داري به چي فکر مي کني، مواظب باش که غرق نشي!
- محمد رضا: نه چيز مهمي نيست!
- عليرضا: آره تو گفتي و منم باور کردم، من تورا ميشناسم، هميشه ميگي و مي خندي، حتما يه چيز مهمييه، وگرنه اينجوري غرق در افکار .... نمي شدي، چشات نشون ميده که خيلي پکري! راستشو بگو تو چي فکري!
- محمد رضا: ولش کن بابا حوصلشو ندارم،
- آخه چرا!
- وقتي اين فکرارو ميکنم، دنيا برام تير و تار ميشه، آخه اين چه دنياييه! بيش از 1200 سال که يتيم و سرگردانيم، اف بر اين دنيا، نخواستيم اينو! يعني تو اين دنيا عده ايي پيدا نميشن که حداقل شرايط رو داشته باشن، تا ما رو از اين فلاکت و بدبختي نجات بدن!
- داري کفر ميگي! بگو ببينم چي شده! چه يتيمي، چه فلاکتي، چه بدبختي، تو که وضعت توپ توپ! هر روز چند صد هزار تومن پول جيبيته! يه ماشين مدل بالا زير پاته! خونتم که آمده است، شغل خوبي هم که داري، بزار ما بگيم، کسي ندونه فکرميکنه که زبونم لال تو چه بلايي گرفتاري!
- آخه
:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 222
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60